صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل ریحانه ها آیت الله سیستانی | ||
|
اميرالمؤمنين علي عليه السلام مي فرمايند:
آدمیزاده را چه به فخرفروشی ؟! آغازش نطفه است وپایانش مردار !
نه می تواند به خودش روزی برساند ونه می تواند از مرگش جلوگیری کند !
[ سه شنبه 28 شهريور 1391
] [ 7:13 قبل از ظهر ] [ منتظر ]
ای دل غافل کمی هوشیار شو خواب غفلت تا به کی،بیدار شو از رفیقانت نمانده هیچ کس صرف شد عمرت به غفلت سر بسر منزلت قبرست و مونس مار و مور کی شوی بیدار از خواب غرور یک دمی بنشین بحالت گریه کن تلخی جان کندنت را چاره کن را بود دور و دراز و پر خطر بار سنگینت بدوش، عیبی بسر
[ سه شنبه 28 شهريور 1391
] [ 6:43 قبل از ظهر ] [ منتظر ]
[ سه شنبه 28 شهريور 1391
] [ 6:40 قبل از ظهر ] [ منتظر ]
ای كاش آن اوایل كه زبان گشودم، نزدیكانم مرا به گفتن یا مهدی وا میداشتند. ای كاش مهد كودكم، مهد، آشنایی با تو بود. كاشكی در كلاس اول دبستان، آموزگارم الفبای عشق تو را برایم هجی میكرد و نام زیبای تو را سر مشق دفترچة تكلیفم قرار میداد. در دوره راهنمایی، هیچ كس مرا به خیمه سبز تو راهنمایی نكرد. در سالهای دبیرستان، كسی مرا با تو ـ كه مدیر عالم امكان هستی ـ پیوند نزد. در كتاب جغرافی ما، صحبتی از «ذی طوی» و «رضوی» نبود. در كلاس تاریخ، كسی مرا با تاریخ غیبت غربت و تنهایی تو آشنا نساخت. در درس دینی، به ما نگفتند «باب الله» و «دیّان دین» حق تویی. دریغ كه در كلاس ادبیات، آداب ادب ورزی به ساحت قدس تو را گوش زد نكردند. چرا موضوع انشای ما، به جای «علم بهتر است یا ثروت»، از تو و از ظهور تو و روشهای جلب رضایت تو نبود؟! مگر نه این است كه بی تو، نه علم خوب است و نه ثروت؟
مولای من! در دانشگاه هم كسی برایم از تو سخن نگفت؛ پرچمی به نام تو افراشته نبود؛ كسی به سوی تو دعوت نمیكرد؛ هیچ استادی برایم اوصاف تو را بیان نكرد. كاركرد دروس معارف اسلامی و تاریخ اسلام، جبران كسری معدل دانشجویان بود!
اینك اما در عمق ضمیر خود، تو را یافتهام؛ چندی است با دیده دل تو را پیدا كرده ام؛ در قلب خویش گرمای حضورت را با تمام وجود حس میكنم؛ گویی دوباره متولد شدهام.
آقای من!
از كجا آغاز كنم؟ از خود بگویم یا از دیگران؟ از نسلهای گذشته بگویم یا از نسل امروز؟ از دوستان شكوه
كنم یا از دشمنان؟ از آنانی بگویم كه خاطر شریف تو را میآزارند؟ از آنها كه دستان پدرانه و مهربانت را
خون ریز معرفی میكنند؟ از آنها كه چنان برق شمشیرت را به رخ میكشند
كه حتی دوستانت را از ظهورت میترسانند؟
از آنها كه بر طبل نومیدی میكوبند و زمان ظهورت را دور میپندارند؟
از خود آغاز میكنم كه هركس از خود شروع كند، امر فَرَج اصلاح خواهد شد.
میخواهم به سوی تو برگردم. یقین دارم برگذشتههای پر از غفلتم،
كریمانه چشم میپوشی؛ میدانم توبهام را قبول میكنی و با آغوش باز مرا میپذیری.
من از تو گریزان بودم؛ اما تو هم چون پدری مهربان، دورادور مرا زیر نظر داشتی... العفو... العفو.... .
[ سه شنبه 28 شهريور 1391
] [ 6:38 قبل از ظهر ] [ منتظر ]
در خیابان به من گفت:
در این گرمای تابستان زیر چادر آب پز نمیشی؟
[ سه شنبه 28 شهريور 1391
] [ 6:31 قبل از ظهر ] [ منتظر ] الهي...! بي مثل و مانندي و به چيزي نمي ماني، مرا در نهان و آشكار مي بيني و پيدا و پنهانم را مي داني، گناه كه مي كنم، به توبه فرامي خواني، آگاه از پيدا و نهاني، خطا پوش بندگاني، روزي رسان جهانياني، پذيراي دلهاي پشيماني، قبولم كن، كه پناه خاطره هاي پريشاني...!
[ سه شنبه 28 شهريور 1391
] [ 6:23 قبل از ظهر ] [ منتظر ]
دفتر دسک دانشگاه را دست گرفت. گویا امتحان داشت. از خیابان عبور کرد. اصلا متوجه ماشین ها نبود! دنبالش کردم. از قدم هایش فهمیدم که چیزی در بیرون دانشگاه او را به طرف خود می کشد. قدم هایم را تندتر کردم تا از نگاهم گم نشود.حدسم درست بود…! داخل وضوخانه ی — شد.
نگاهی به آسمان انداخت، آهی کشید. گویا زیر لب چیزی را زمزمه می کرد. در حالی که وضو می گرفت، یک خانم با تیپ — وارد شد. رفت جلوی آینه وضوخانه. صحنه ای دیدم که برایم مهم تلقی شد؛ دوست داشتم آن را برای دوستانم بگویم: وضویش که تمام شد، چادرش را پوشید. در طرف دیگر دختری بود که به حساب خودش، خودش را زیباتر می کرد تا شاید جلب توجه کند. یکی به زیبایی ظاهرش می رسید و دیگری زیبایی دلش را صیقل می داد. یکی قصد در رضایت خالق داشت و دیگری سعی در رضایت مخلوق. نمی دانم آیا او نمی دانست چه باید بکند؟ آیا او نمی دانست که کارش اشتباه است. آیا او نمی دانست که با این کارش نه تنها حق خود بلکه حق جامعه و حق خالق مان را ضایع می کند. حجاب حق زن، همسر، جامعه و خالق است. اگر زن و همسر از حق خود بگذرند اما جامعه و خالق نمی گذرند. پس چرا اینجور خود را به چیزی که نهایتش جز گناه نیست سرگرم می کنند. ای کاش او بداند که چه باید کرد…!؟ ای کاش خودش این صحنه را می دید و … . دخترک را دوباره دنبال کردم ناگهان خم شد و برگ زردی را روی زمین برداشت. او به زیبایی برگ می نگریست، اگر چه زرد بود. او این زیبایی را می دید. کاش من جای او بودم. کاش من هم می توانستم از بین آنچه را که خالقم خلق کرده زیباترین را برگزینم، حتی اگر کوچکترین باشد. کاش من جای او بودم. کاش…
[ سه شنبه 28 شهريور 1391
] [ 6:18 قبل از ظهر ] [ منتظر ] |
|